پس از تاريكي در آستانه دري نيمه باز

حسين يعقوبي
hyaghoobi@yahoo.com

پس از تاريكي در آستانه دري نيمه باز


آن شب-شبي از شبهاي غير ابري دنيا –وقتي نويسنده از دفتر انتشارات به منزل برگشت مرتكب سه اشتباه شد كه حقش بود بابت آنها در فاصله كمتر از ده دقيقه به قتل برسد:از ديدن در باز خانه متعجب نشد؛بدتر از آن وارد خانه شد و بدتر از همه در را پشت سرش بست.حتما دوست داريد بدانيد اين نويسنده چه جور آدمي بود كه اين طور بي محابا مرتكب خطاهاي مرگبار ميشد.نام دشواري براي بخاطر سپردن داشت اما از ديد برخي عليرغم برخورداريش از يك نام ناهنجار ؛نويسنده موفقي بود .هنر عجيب او –حداقل در پنج سال اخير –در ممتد نوشتن و بيهوده نوشتن بود.روزي هجده ساعت و ساعتي دوازده هزار كلمه مي نوشت.حدس مي زنم كه اين ادعاي كذب من احتمالا باعث تعجبتان مي شود اما اگر به نزديكترين كتابخانه محل سكونت و يا كارتان مراجعه كنيد و نگاهي به برگه دان كتابها بيندازيد ده ها كتاب قطور با ضخامت چند صد صفحه را خواهيد يافت كه با قلم خستگي ناپذير اوبا اسامي مستعار گمنام يا مشهور به رشته تحرير در آمده است.بهر حال اگر چنين چيزي در آنجا نديديد مطمئن باشيد كه يك جاي كار شما يا آن كتابخانه ايراد دارد.
باري ؛نويسنده قصه ما درباره ادبيات كلاسيك و مدرن ؛روانشناسي افسانه پريان ؛شعر نو ؛مسايل سياسي روز؛آشپزي گياهي و اندكي نيز در مورد آناتومي زنان اطلاعاتي داشت.ضعف اطلاعاتي اش در مورد اين آخري سبب شده بود كه هيچ يك از همسرانش نتوانند او را بيشتر از يكسال تحمل كنند.در اثناي ارائه اين اطلاعات مفيدبراي آگاهي خوانندگان اين قصه؛نويسنده آهسته آهسته از پلكان خانه اش بالا رفت و به پشت در اتاق كارش رسيد كه چراغ روشنش نشان از حضور مهماني ناخوانده داشت.لابد تصديق مي كنيد كه منطق حكم مي كرد كه حداقل نويسنده همين جا از ورود به اتاق صرفنظر مي كرد و باز مي گشت تا براي باز كردن دري كه بي محابا پشت سرش بسته بود چاره اي مي انديشيداما خب؛حتماخودتان خوب مي دانيد كه منطق معمولا در اين جور موارد سرنوشت ساز ؛نقش مهمي را ايفا نمي كند و آدمها دست آخر به چيزي مي رسند كه يا آرزويش را دارند و يا استحقاقش راوبنابراين نويسنده بجاي اخذ هرگونه تصميم عقلاني يا منطقي ديگر؛تنها در را باز كرد و وارد اتاق شد.

نويسنده پس از ورود؛ با توجه به پيشينه مطالعات سياسي-اجتماعي اش انتظار داشت كه با تصوير كليشه اي اتاق در هم ريخته و كتابهاي پخش شده روي زمين مواجه شود.يكي از خوانندگان اين قصه هم بعدها بطور خصوصي نزد من اعتراف كرد كه بر اساس تخيلات جنائي اش انتظار داشته در همين صحنه يك نفر از پشت در به نويسنده حمله ور شود و او را به ضرب سيزده ضربه تبر يا سي و سه زخم چاقو از پاي درآورد.به زعم اين نويسنده ؛اين جنايت فجيع با وجود خشونت مذمومش؛حداقل اين حسن را داشت كه سبب حذف قطعي يكي از اعضاي فعال و تاثير گذار گله پرشمار نويسندگان پركار جهان مي شد.اما نه؛در عمل؛اتاق مرتب بود و پشت درش هيچكس با سلاحي برنده كمين نكرده بود؛تنه پشت ميز تحرير نويسنده؛كوتوله گوژپشتي با كنجكاوي مشغول ورق زدن و مطالعه نسخه دست نويس آخرين اثر نويسنده بود.
نويسنده خيلي زود او را شناخت؛يكي از قهرمانان كسل كننده دوره نخست فعاليت ادبي اش بود؛زماني كه قصه هاي كوتاه و بلند جن و پري مي نوشت كوتوله فرزانه وراجي كه در مواقع ضروري با راهنمائي هاي خردمندانه اش ؛قهرمان داستان را از مهلكه اي كه صرفا بخاطر عشقي ابلهانه گرفتارش شده بود نجات مي داد.نويسنده عليرغم ترك نگارش داستانهاي تخيلي؛روحيه خيال پردازش را حفظ كرده بود بنابراين
چندان از حضور بي مقدمه يك شخصيت داستاني در اتاقش متعجب نشد چون بهر حال كنجكاوي هم حال و حوصله خاص خودش را مي خواهد.پس از چند لحظه سكوت بي معني؛كوتوله سينه اي صاف كرد و از روي كاغذ پيش رويش شروع به خواندن كرد:
تاريكي و من...تاريكي با من سكوت را مي شكند.زماني كه تيغه فرود بيايد تاريكي فرو مي ميردو سكوت همچون گذشته و مانند هميشه خطا ناپذير است...لحظه در تاريكي معنا ندارد.در ظلمت زمان مي ميرد بيست سال پيش يا دويست سال ديگر با امروز هيچ تفاوتي ندارد.
مكثي كرد و نگاه پرسشگرش را متوجه نويسنده كردكه داشت با بي اعتنائي نيمه پر ليوان آب روي يخچال را سر مي كشيد.
-مي دوني تو داستاناي من جملاتي هستن كه من خودم هم ازشون سر در نمي آرم اما خيلي مهم نيست چون بهرحال هستن آدمائي كه اونا رو تفسير كنن
نويسنده در حاليكه با نارضايتي ديواره جرم گرفته ليوان آب را بررسي مي كرد ؛اين جمله را ادا كرد وسپس نگاهش را به كوتوله دوخت كه در حال خراشيدن لبه ميز با ناخن شصتش ؛از او پرسيد:
- اين موضوع ناراحتت نمي كنه؟
نويسنده با پوزخندي توضيح داد:
- ناراحت؟..مهم اينه كه تك تك جملات پشت خواننده رو به لرزه در بيارهديگه چه اهميتي داره كه كل اونامطلقا بي معني باشه
-اين يه اقراره؟
-يه اعتراف وحشتناك..حقيقتش سالهاست كه ديگه نمي تونم نوشته هامو بخونم سيستم كار اين جور شده ..مغزم حرف مي زنه و دستم مي نويسه و باور مي كني كه معمولا اين وسط هيچ چيزي رو نمي بينه...اما جنبه فجيع ماجرا يه چيز ديگه اس
-چيه؟
-اينه كه بابت اين مسئله اصلا و ابدا احساس تاسف نمي كنم سالهاست كه ديگه به اين موضوع فكر نمي كنم..حقيقتش رو بخواي اكثر اوقات اصلا فراموش مي كنم فكر كنم...آخر و عاقبت يه مغز وراج همينه
كوتوله از پشت ميز بلند شد و به كنار پنجره رفت ,پس از چند لحظه سكوت با لحن خشكي پرسيد:
- از ديدن من تعجب نكردي..ببينم اصلا منو شناختي؟
نويسنده با لحني كه سعي مي كرد حداكثر ميزان تمسخر و تحقير از آن ساطع شود پاسخ داد :
- در كمال فروتني بايد بگم عليرغم اين كه نابغه نيستم اما اونقدر هم احمق نيستم كه مخلوقات ادبي خودمو نشناسم..تو منجي كوتاه قامت گوژپشت داستانهاي اوليه مني..همون ناقص الخلقه خوش قلبي كه هميشه خدا پند و اندرز مثل استفراغ از دهنت بيرون مي ريخت
خرسند از تشبيه خود؛بشكني زد و ادامه داد:
-مي بيني من دقيقا مي دونم تو كي هستي ..فقط اين برام سئواله كه واسه چي اومدي اينجا
كوتوله زير لب غريد:
-من اينجا نيومدم تو اينجا اومدي..يادت باشه كسي كه درو واسه اون يكي باز گذاشته بود من بودم نه تو
نويسنده با بي تفاوتي گفت:
-حالا هر چي..بهر حال اينجا خونه منه..حالا مي خواد درش رو تو باز گذاشته باشي يا من خودم يادم رفته كه ببندمش
كوتو له با تاكيد گفت:
-تو دقيقا از دري كه من برات باز كرده بودم وارد اين جا شدي و بعد هم اونو پشت سرت بستي
نويسنده با بي حوصلگي مايل به بي تفاوتي گفت:
-تو همچنان اون عادت مسخره بازي با كلماتت رو ترك نكردي؟..فقط اميدوارم كه دلت واسه من تنگ نشده باشه چون اصلا واسه تو يكي جائي تو داستاناي جديدم ندارم
-از زنده بودن من تعجب نكردي؟
-من تو آخرين داستاني كه جنابعالي توش تشريف داشتي صحنه مرگت رو توصيف نكردم..تو وارد غاري شدي كه تا حالا هيچكس ازش زنده بيرون نيومده بود..اما ظاهرا تو يكي استثنا بودي
نويسنده آه عميقي كشيد و ادامه داد:
-حقش بود همه تونو..تمام اون قهرماناي مسخره خيالي رو تو داستان آخرم سلاخي مي كردم تا خيالم راحت راحت باشه.
كوتوله با كنجكاوي پرسيد:
انگار من اولين شخصيت داستانيت نيستم كه اومدم سروقتت
-دقيقا نه..ساحره پير رو كه يادته ..تو داستان آخر كاري كردم كه بجاي چوب جارو سوار يه جارو برقي بشه..بينوا قبل از اين كه از پنجره خونه اش بتونه خارج بشه كله پا شد چون طبعا با يه جارو برقي فقط تا وقتي ميشه پرواز كرد كه دو شاخه اش به برق باشه..اون حالا تنهاي تنها با دو تا پاي عليل و يه مشت قرص بروفن تو يه كنجي خزيده و بعضي شبا به من زنگ مي زنه..حرف نمي زنه و فقط تو گوشي فوت مي كنه ..اما من مي دونم كه خود خودشه..خب تو آخر سر نگفتي براي چي اومدي اينجا؟
كوتوله چند لحظه مكث كرد ؛سپس سكوت را با سرفه اي خشك شكست كه نويسنده
حدس زد احتمالا مقدمه بيان مطلب بسيار مهمي است ؛بعد با لحني كه افراد حقيقي و حقوقي موقع حرف زدن در مورد مطالب پيش پا افتاده آن را بكار ميبرند اعلام كرد:
-اومدم ازت انتقام بگيرم
نويسنده كمي ترسيد
كوتوله با خشونت پرسيد:
- ترسيدي؟يادت رفته چه ساده..مثل آب خوردن.. تو اون داستان نحست ..تمام شخصيتاي دوست داشتني قصه رو يكي يكي سربه نيست كردي؟
نويسنده با آزردگي گفت:
-خيلي هم ساده نبود..من دستكم سه دفعه اون داستانو باز نويسي كردم
كوتوله با خشم فروخورده گفت:
برات متاسفم..ظاهرا هنوزاز بابت كاري كه در حق ما انجام دادي پشيمون نيستي؟
نويسنده آب دهانش را قورت داد و بعد با لحني مصمم گفت:
مي دوني ..حرفي كه من مي خوام بزنم احتمالا ابلهانه ترين چيزيه كه يه نويسنده مي تونه به يه مخلوق ادبي ناخونده كينه توز كه يه چيز خطرناك احتمالا تيز همراش داره بگه اما حقيقتش اينه كه يه نويسنده توانا ملزمه بعضي اوقات شحصيتاي داستانيشو  دچار چنان مخمصه هائي بكنه كه پشت خواننده با خوندنشون به لرزه در بياد .
نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
-تاسف به گذشته مثل دويدن دنبال باده...كتاباي اول من يه مشت داستاناي اخلاقي بي مزه بودن ..حالا كه فكرش رو مي كنم مي بينم نوشتن قصهاي با نتيجه اخلاقي احتمالا يكي از پوچ ترين كارائيه كه يه نويسنده ميتونه مرتكبش بشه
كوتوله مستقيم در چشمهاي او خيره شد و با تاكيد گفت:
-يادمه يه موقع نظر ديگه اي داشتي
نويسنده در حالي كه سعي مي كرد از نگاه كردن به كوتوله اجتناب كند؛توضيح داد:
تنها آدمي كه نظرشو عوض نمي كنه آدميه كه نظري نداره
نويسنده اهي كشيد و اضافه كرد
- مي دوني اگه اين قراره فصل آخر باشه دوست دارم هر چه زودتر تموم بشه چون اصلا خوب پيش نمي ره.ببينم هنور فرصت دارم؟
- اين تازه فصل اوله وببينم..بله..تو به اندازه يه داستان كوتاه..يه قصه كوتاه جن و پري فرصت داري
نويسنده بعد از يك حساب سرانگشتي زمزمه كرد:
-خيلي كمه..اما خب باز به نسبت يه قصه مينيماليستي پنجاه و پنج كلمه اي فرصت بيشتري دارم
و بعد با صدائي بلند و مصمم اعلام كرد:
-خب من نظرمو عوض كردم..همين الان تصميم گرفتم گذشته رو جبران كنم..تمام بلاهائي كه سر تو و دوستات آوردم.
كوتوله با اشتياق ظاهري گفت:
-چه عالي..خب چه جوري ميخواي جبران كني؟
نويسنده جاخورده كمي مكث كرد و بعد با ترديد گفت:
-تو منو غافلگير كردي من جدا نمي دونم تو اين لحظه دقيقا چه دروغي بهت بگم..يه كم به من فرصت بده
كوتوله با بي صبري و نارضايتي اعلام كرد:
-سي ثانيه وقت داري كه نقشه هاتو برام توضيح بدي
نويسنده با لبخند زوركي گفت:
باشه هر چي تو بگي اما تو اين فرصت كم فقط ممكنه مهتاب زيباي آسمون بدون ابر امشب الهام بخش من بشه..مي شه ..پنجره رو باز كنم؟
كوتوله با لبخندمعني داري سرش را به نشانه موافقت با درخواست نويسنده تكان دادتا او بسرعت پنجره را باز كند ؛سرش را بيرون ببردوسه بار با كمال قدرت فرياد بزند:
كمك!
نويسنده مايوس نگاهي به بيرون انداخت؛تاريكي مطلق توام با سكوت ترسناك.نه چراغي روشن شد؛نه كسي سرش را از پنجره بيرون آورد.
-خالق عزيز من..هيچ كي صداي فريادتو نمي شنوه..مي دوني نزديكترين شهر با اينجا چقدر فاصله داره؟
نويسنده سرخورده پنجره را بست و به كوتوله پاسخ داد:
-قبل از اين كه وارد خونه بشم فاصله زيادي نداشت..خونه من وسط شهر بود و قاعدتا هنوز هم بايد اونجا باشه حتي اگه وقتي من فرياد مي زنم و كمك مي خوام هيچكي به دادم نرسه
-امان از كار فكري..آدمو از جامعه دور مي كنه..از جامعه..از دنيا..ذهن يه ولگرد غير قابل پيش بينيه..يه دفعه مي بيني از دنيائي كه فكر مي كردي توش زندگي مي كني جدا شدي..و اومدي تو يه دنياي جديد.
نويسنده با كج خلقي گفت:
من دقيقا نمي دونم تو مي خواي چه بلائي سرم بياري اما لطفا...خواهش مي كنم.. مزخرفاتي كه من خودم به خورد مردم مي دم به من تحويل نده.
و با لحن تمسخر آميز اضافه كرد:
-نوشته جهان را منور مي كند اما نويسنده را در تاريكي فرو مي برد....جمله اول كتاب آخرم
كوتوله با لحن سرد اعلام كرد:
-دو دقيقه از اون فرصت سي ثانيه ايت گذشته
نويسنده با خستگي روي صندلي كنار پنجره ولو شد و دستها را بالا برد:
من تسليمم..چيزي به ذهنم نمي رسه..هيچ چي..خيلي احمقانه است كه آدم بخواد ظرف مدت سي ثانيه تمام گذشته اش رو جبران كنه حتي اگه واقعا چنين قصدي نداشته باشه..داستاناي قديمي من الان دقيقا تو فاصله پونصدفرسخي ذهن من قرار دارن..من حتي اسم اكثر شخصيتاي اونا رو هم فراموش كردم.
كوتوله خيلي ساده گفت:
متاسفم..فكر مي كردم خيلي عاقل تر از اين حرفا باشي.
نويسنده با درماندگي ناليد:
اين حقيقتو قبول كن..يه نويسنده لازم نيست آدم خوبي باشه چون مي دونه آدماي دوروبرش اساسا ارزش اي خوبي رو ندارن...اون فقط لازمه به يه سري اصول شخصي شرطي پايبند باشه
-اصول شخصي شرطي؟
-آره..مثلا من شخصا هميشه معتقد بودم و هستم كه صداقت و راستگوئي بهترين انتخاب ممكنه..به شرط اينكه تو دروغگوي خوبي نباشي..
-وتو نيستي؟
-امشب نيستم..اينو صادقانه مي گم امشب اصلا حال و خوصله دروغ گفتنو ندارم و بابت اين مسئله جدا؛عميقاوصميمانه متاسفم..دوست دارم تو يكي حداقل به احترام اين صداقتم بي خيال بشي و بري و بذاري من كپه مرگمو بذارم.
كوتوله با تحكم گفت:
-مي دوني كه اين امكان نداره..فقط مي تونم يه فرصت ديگه بهت بدم..يه شانس آخر
-چه شانسي؟
-من به يه عدد دوازده رقمي فكر مي كنم و تو بايد حدس بزني اون چه عدديه
نويسنده ناليد:
-از شانس عالي كه بهم دادي معلومه كه تصميمت واسه كشتن من جديه.
كوتوله با تعجب ابروهايش را درهم كشيد و گفت:
-كي گفته من مي خوام تو رو بكشم ..اگه مرتكب همچين خريتي بشم بعنوان يه كوتوله قاتل ديگه تو هيچ افسانه اي جائي ندارم.
نويسنده با لحني كاملا مشكوك و اندكي اميدوارانه پرسيد:
پس قضيه انتقام؟
كوتوله مختصر پاسخ داد.
-با يه داستان

-يه داستان؟..براوو..اين جدا خيلي بهتر از آدم كشيه..حداقل به عنوان يه فعاليت آماتوري و واسه يه مدت كوتاه...ببينم اين داستان اسمش چيه؟..درباره چيه؟
-اسمش چيه؟!
كوتوله مكثي كرد ؛دفتري را ار جيبش دراورد ورقي زد و خواند:
پس از تاريكي در آستانه دري نيمه باز...اسم طولانيه..مي خواي برات بنويسمش؟
نويسنده با بي ميلي جواب داد:
-نه لازم نيست...به اندازه كافي مسخره هست كه يادم نره...موضوعش چيه؟
-موضوع؟!..راستش شخصيت اصلي داستان معلومه اما هنوز داستاني به اون شكل وجود نداره..يعني داستان شروع شده اما ادامه اش مشخص نيست قصه ايه كه راه خودشو مي ره.
نويسنده با تمسخر طعنه زد:
خوشم اومد...خوب ياد گرفتي چي جوري قصه تو تعريف كني كه كسي ايده هاتو ندزده.
كوتوله بي اعتنا به لحن نويسنده؛با تاكيد گفت:
-شخصيت اصلي داستان يه نويسنده است..اون تو يه شب غير ابري زندگيش موقع بازگشت به خونه مرتكب سه تا اشتباه مي شه كه بخاطرش بايد كشته بشه اما با يه درجه تخفيف؛فقط زندگيش از اين رو به اون رو ميشه.
نويسنده گوشش را خاراند و با ترديد پرسيد:
-و اون سه تا اشتباه چيه؟
-يه در نيمه بازو كاملا باز ميكنه؛وارد ميشه ودر رو پشت سرش مي بنده
نويسنده نفس عميقي كشيد وبا لحن مشكوك گفت:
-اگه اشتباه نكنم اين داستان تو يه برداشت آزاد از زندگي من ظرف بيست دقيقه اخيره.
-نه اشتباه مي كني..زندگي تو در بيست دقيقه اخير حاصل تراوشات ذهني منه.
-من تو ذهن تو زندگي نمي كنم..كوتوله.
-مطمئني ؟
-اين مطمئنا احمقانه ترين سئواليه كه يه شخصيت داستاني مي تونه از نويسنده؛از خالقش بپرسه اما جوابش قطعا مثبته.
كوتوله پوزخندي زد و در حالي كه دفترش را ورق مي زد زمزمه كرد:
-متاسفم كه خالق من جواب احمقانه ترين سئوال مخلوقش رو هم درست نمي دونه...اما بهتره اينجوري به قضيه نگاه كني .تو الان شخصيت اول داستاني هستي كه حاصل دنياي ذهن مخلوقته.
-هاهاها..اين بي مزه ترين و چرندترين ايده فانتزيه كه تو عمرم شنيدم؛ديدم يا خوندم..
اين حتي واسه يه كابوس هم بيش از حد بي چفت و بسته..من چه جوري وارد ذهن تو شدم..من نويسنده تو هستم و تو مخلوق ذهن مني..خوب گوش كن..من امشب وارد خونه خودم شدم نه ذهنيت پوچ و مغز پوك تو.
كوتوله با خشونت و تحكم پاسخ داد:
-وارد خونه ات شدي؟!آره اما چطوري..از طريق اون دري كه من برات باز گذاشته بودم...تو وارد دنياي من شدي ودرو پشت سرت بستي...اينجا گير افتادي.
و با لحني ترسناك سه بار تكرار كرد:
راه فراري نداري

نويسنده گيج و مغشوش سرش را ميان دستانش گرفت و ناليد:
-يكي به من بگه اينجا چه خبره.
كوتوله زير لب زمزمه كرد:
يكي به من بگه اينجا چه خبره...بله اين دقيقا جمله پاياني فصل اوله..همين جا تمومش كردم...بايد يه گوشه خلوت پيدا كنم تا ادامه شو بنويسم.
و بدون هيچ حرف ديگر از اتاق خارج شد.
نويسنده خواست حركتي كند يا چيزي بگويد اما احساس غريبي وجودش را فرا گرفته بود انگار يك نقطه درشت سد راه تمام فعاليت هاي حياتي اش شده بود .

"نويسنده ناگهان از خواب بيدار شد و متوجه شد كه ديدار با كوتوله تنها يك كابوس شبانه هولناك بوده است."

باخشم كاغذي كه صد بار اين جمله را بر رويش نوشته بود مچاله كرد و زير لب غريد:
اميد فقط يه مسكنه نه يه داروي شفابخش.
از ديدارشومش با كوتوله مدتها بود كه مي گذشت.دقيقا چه مدتي؟نمي دانست در همان اوائل فصل دوم ودر اوج نااميدي؛زمان را كه تا آخرين لحظه مقاومت مي كرد كاملا كشت(اين كار را خيلي ساده با خرد كردن تمام ساعتهاي دوروبرش انجام داد)
از آن به بعد سال و ماه و هفته مفهوم خودشان را براي او از دست داده بودندواحد زماني زندگيش ديگر صفحات و فصول كتاب بود.گاهي اوقات با غصه مي انديشيد:
چرا من كه ده ها كتاب در يك سال مي نوشتم حالا بايد ادامه زندگيم رو تو يك كتاب خلاصه كنم وگاهي اوقات با خشم مي غريد زندگي نازنين من تبديل به يه سياه مشق ادبي بي ارزش شده..اون كوتوله جدا ريده تو زندگي من و بعد يادش مي آمد كه خودش هم دقيقا همين كار را با شخصيتهاي مختلف داستانهايش انجام مي داد بعلاوه با زندگي شخصي خودش.
فصول اول داستان كوتوله؛فصول مهيجي بودند.از سوئي نويسنده قصد داشت به نحوي از انحا؛ از دنياي ذهني كوتوله خارج شود و از سوي ديگر كوتوله گاه و بيگاه ماجراهاي مرگبار و هيجان انگيز و صد البته بي معني متفاوتي براي او خلق مي كرد البته ؛گاهي اوقات اصلا از حوادثي كه برايش رخ داده بود چيزي به يادش نمي ماند و حدس مي زد كوتوله تمام آن را خط زده است
.در اواسط فصل دوم ؛وقتي نويسنده يك روز صبح از خواب بيدار شد متوجه شد كه به روي ريل راه آهن بسته شده است و قطاري سوت كشان از دور بسويش مي آيدالبته قطار در چند متري او ناگهان پنچر شد و ايستاد معجزه اي كه فقط مي تواند در داستاني كه نويسنده اش يك كوتوله است اتفاق بيفتد.بار ديگر و دراواخر فصل سوم؛د ميان اقيانوس طعمه نهنگي شد كه مجاري تغذيه اش به يك چرخ گوشت عظيم ختم مي شد خوشبختانه پيش از آن كه نويسنده تبديل به گوشت كباب تابه اي شود از طريق مجاري تنفسي نهنگ وارد يك حوضچه امن پرورش ماهي شد.وفصل چهارم؛از آغاز اين فصل تا پايانش نويسنده در حال گريز از دست يك ديو زنجيره اي بود بدون اين كه حتي يك خط براي تجديد نفس بتواند بايستد.
اما پس از آن همه چيز بطرز ملال آوري عادي و يكنواخت شد.نويسنده در كمال ياس و خشم دريافت كه تبديل به خوكچه آزمايشگاهي كوتوله در حوزه مسائل ادبي و سبكهاي قصه نويسي شده است.ظاهرا كوتوله به شكل رقت انگيزي مجذوب سبك هاي ادبي ملال آور مينيماليستي شده بود.چيزي كه آنقدر مضحك و غير واقعي شروع شده بود ؛ حالا داشت بطرز كشنده اي زندگي او را تلف مي كرد.در فصول پنجم تا هشتم كتاب حوادث نقش كمي داشتند و شخصيت ها به هيچ انگاشته مي شدند.يكي از فصول مفصل كتاب تنها درباره خيره شدن ممتد و خستگي ناپذير نويسنده به صخره سنگي در ميان بيابان برهوت بود.
نويسنده در پايان فصل هشتم با حشم غريد:
شك ندارم كه در يك خراب شده اي در حال سياه مشق كلاس هاي قصه نويسيه اون مطمئنا مزخرف مي نويسه
ودر پاراگراف بعدي با غصه فكر كرد:
بله..اون مزخرف مي نويسه ..اما دنياي ادبيات اونقدر در حال تغيير و تحوله كه نوشته هاي مزخرف هيچكس نمي تونه براي هميشه مزخرف بمونه
زندگي در دنيائي كه خالقش يك كوتوله است جدا چيز وحشتناكي است.
نويسنده با دستي لرزان در پايان فصل نهم و پس از اقامتي شبانه در طول اين فصل در گوري خالي؛اين جمله را نوشت.ديگر خسته شده بود و جانش به لب رسيده بود ؛بنابراين در آغاز فصل دهم ؛كنار خيابان نشست و روي كاغذي كه مقابلش بود نوشت:
براي نويسنده محترم اين داستان...فكر نمي كني بايد به من رحم كني؟
صداي بوق اتوبوس او را متوجه روبرويش كرد بر روي اتوبوس نوشته شده بود:
ترحم خرجي ندارد و البته ارزشي ندارد.
در ادامه اين فصل به داخل چاه فاضلابي سقوط كرد و دچار چنان وضعيت عصبي بحراني شد كه با مواد در دسترسش بر روي ديوار فاضلاب هزار بار نوشت :
مرا بكش
بر روي كاغذ توالتي كه در پايان نگارش جنون آميزش بر روي سرش سقوط كرد تنها نوشته شده بود:
نويسنده فقط يك بار مي ميرد كه آن هم وقتي است كه در حال احتضار است
در آغاز واپسين فصل هاي كتاب ؛مشكلات نويسنده –كه سرانجام با مرارت بسيار موفق به بيرون آمدن از چاه فاضلاب شده بود-با ورود يك زن قانوني و شش بچه مشروع ؛ دو چندان شد.نويسنده انتظار داشت كه اين مصيبت هم مثل ديو زنجيره اي
؛نهنگ آدمخوار و چاه فاضلاب موقت و زود گذر باشد اما خطا فكر مي كرد.اين دقيقا مصداق عيني آخر مصيبت بود.زن زشت و بد اخلاقي نصيبش شده بود كه در بستر و آشپزخانه و كار خانه به يك اندازه بد بودبا شش اسپرم تكامل نيافته كه از ادب و شعور و فهم؛ذره اي بو نبرده بودندومتاسفانه به عنوان بچه هاي عزيز در دانه اش مجبور بود آنها را با اسامي جداگانه صدا بزندواز صبح خروسخوان تا بوق سگ براي خرج رخت و لباسشان جان بكند.صفحه اي هزار بار آرزو مي كرد كه مي توانست گوششان را بگيرد و پس از دو بار پيچاندن با يك اردنگي جانانه آنها را رهسپار فضاي لايتناهي نمايد.ترديدي نداشت كه آنها حاصل پيوندي ابلهانه و فاقد هر گونه دخالت شعور و احساس انساني بودنداما در نهايت با تاثر نتيجه گيري مي كرد:حقيقتا چيزي كه يكشبه درست شود بهتر از اين نمي شود.
به راستي كه رنج بردن محتاج شهامتي بسيار فراتر از مرگ است.
در آخرين صفحه داستان كوتوله؛نويسنده با تاثر جمله بالا را بر پشت فيش برق نوشت و بعد با نفرت نگاهي به يكي از بچه هايش انداخت كه مشغول شرارت در شعاع نيم متري او بود.نويسنده در كمال متانت از طفل زبان نفهم در خواست كرد تا خفقان بگيرد و اخمي را نيز چاشني اين درخواست منطقي خود نمود اما كودك هفت تير آب پاش خود را به سوي او گرفت ويكبار؛و تنها يكبار ماشه را چكاند.
در فاصله كسري از ثانيه كه ميان صداي شليك يك گلوله فيل كش و متلاشي شدن مغز نويسنده؛وجود داشت؛او تمام دشنام هاي زشتي را كه مي دانست بخاطر استعداد حقير و ناچيز كوتوله در پايان بندي داستان زندگي اش نثار روح آبا و اجداد او كرد كه البته با توجه به زمان محدودي كه در اختيار داشت تعداد اين دشنام ها چندان زياد نبود.
در پايان داستان؛كوتوله بخاطر اجتناب از ذكر كلمات مستهجن ادا شده توسط ذهن نويسنده؛مرگ او را از زبان خودش چنين شاعرانه توصيف كرد:
صداي شليكي شنيدم و به پرواز در آمدم .آنقدر بالا رفتم كه به اندازه كافي از زمين فاصله بگيرم.اندازه كافي چقدر است؟آنقدر كه بتواني روي تكه ابري بنشيني و ديگر چيزي؛هيچ چيزي از گذشته ات را به ياد نياوري..بعد به پائين نگاه كردم و جسمم را كه قرباني شليك تصادفي يك هفت تير آب پاش شده بود و با صورت بر روي زمين افتاده بود مشاهده كردم و به تلخي گريستم

يك سال بعد روزنامه نگاري گمنام ؛در مقاله اي كوتاه به مناسبت سالگرد مرگ نويسنده چنين نوشت:
"وقتي دو سال پيش مي گفت در جهان بهترينم همه به او خنديديم اما امروز كمتر مي خنديم.آثار او در زمان حياتش كشف اما پيش از مرگش به خاك سپرده شدند.با اين همه در دوره اي كه علت مرگ مشكوك در اكثر موارد سكته فلبي است؛خودكشي او را مي توان به مثابه نوعي خودخواهي هنرمندانه دانست كه شدتش به سرحد پوچي رسيده بود و قدرت الهي را از آن خود مي دانست."

آيا اين فرجام شايسته اي براي كنجكاوي نويسنده اي بود كه طاقت گذر از كنار در نيمه باز خانه اش را نداشت؟
شايد ديگران كه از من شعور كمتري دارند عقيده ديگري داشته باشند من به آزادي عقايد معتقدم حالا هرقدر مي خواهد اين عقايد پرت باشد.

وكوتوله همين جا نقطه پايان را گذاشت.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33961< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي